بزرگ علوی
بزرگ علوی (۱۲۸۳–۱۳۷۵) نویسنده، مترجم و فعال سیاسی برجسته ایرانی بود که تأثیر عمیقی بر ادبیات معاصر ایران گذاشت. او از بنیانگذاران حزب توده ایران بود و به دلیل فعالیتهای سیاسی خود در دوران پهلوی به زندان افتاد. تجربیات زندان و شرایط اجتماعی و سیاسی زمانه در آثار او بازتاب یافته است. علوی پس از آزادی از زندان و در تبعید، بخش بزرگی از زندگیاش را در آلمان گذراند و به ترجمه آثار نویسندگان آلمانی نیز پرداخت.
از مهمترین آثار او میتوان به رمان «چشمهایش» اشاره کرد که با نگاهی روانشناسانه به مسائل سیاسی و اجتماعی میپردازد و از آثار برجستهٔ ادبیات فارسی به شمار میرود. سبک داستاننویسی علوی ساده و روان است، اما در عین حال، عمق زیادی در تحلیلهای اجتماعی و روانشناسی دارد. او یکی از چهرههای مهم ادبیات رئالیستی ایران محسوب میشود.
یکی دیگر از آثار شاخص علوی، داستان «گیلهمرد» است که در مجموعهای به همین نام منتشر شده است. این داستان به زندگی و مبارزه یک فرد محلی در منطقه گیلان در دوران رضا شاه میپردازد و با استفاده از سبک رئالیستی و تکنیکهای مدرن داستاننویسی، به مسائلی همچون عدالت اجتماعی، ظلم حکومتی و شرایط زندگی مردم عادی اشاره دارد. «گیلهمرد» به دلیل پرداختن به این موضوعات، یکی از آثار تأثیرگذار علوی در ادبیات فارسی است و در کنار «چشمهایش»، از نمادهای ادبیات متعهد و سیاسی ایران به شمار میآید.
باران [pb_glossary id=”448″]هنگامه[/pb_glossary] کرده بود. باد [pb_glossary id=”1125″]چنگ میانداخت[/pb_glossary] و میخواست زمین را از جا بِکَنَد. درختانِ [pb_glossary id=”1126″]كُهَن[/pb_glossary] [pb_glossary id=”1127″]به جان یکدیگر اُفتاده بودند[/pb_glossary]. از جنگل صدای [pb_glossary id=”464″]شیون[/pb_glossary] زنی كه [pb_glossary id=”465″]زجر[/pb_glossary] میكشید، میآمد. [pb_glossary id=”466″]غُرِشِ[/pb_glossary] باد آوازهای خاموشی را [pb_glossary id=”1132″]اَفسار گُسیخته[/pb_glossary] کرده بود. رشتههای باران، آسمانِ تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها [pb_glossary id=”469″]طُغیان[/pb_glossary] كرده و آبها از هر طرف جاری بود.
آیا میدانید……
فومَن یکی از شهرهای استان گیلان و مرکز شهرستان فومن در شمال ایران است.این شهر در ناحیهی جلگهای گیلان قرار دارد و در میان باغها و جنگلها و کوهستانها و شالیزارها محصور شدهاست.
فومن به علت داشتن جاذبههای تاریخی-گردشگری مانندقلعه رودخان، ماسوله و همچنین کلوچهی فومن معروف است.
قلعه رودخان
ماسوله
کلوچهی فومن
دو مأمور تفنگ به دست، گیله مرد را به [pb_glossary id=”1134″]فومَن[/pb_glossary] میبُردند. او پَتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای را كه از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاِعتنا به [pb_glossary id=”1135″]باد و بوران[/pb_glossary] و مأمور و جنگل و درختانِ تهدید كننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و كوتاه برمیداشت. بازوی چپش آویزان بود، گویی سنگینی میكرد زیر چشمی به مأموری [را] كه كنار او راه میرفت و [pb_glossary id=”472″]سرنیزهای[/pb_glossary] كه به اندازهی یک كَفِ دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت و از آن چكّه چكّه آب میآمد، تماشا میكرد. آستین [pb_glossary id=”1136″]نیمتَنهاش[/pb_glossary] كوتاه بود و آبی كه از پتو جاری میشد به آسانی در آن فرو میرفت.
گیلهمرد هر چند وقت یک بار پتو را رها میكرد و دستمال بسته را به دست دیگرش میداد و آب آستین را خالی میكرد و دستی به صورتش میكشید، مثل این كه [pb_glossary id=”473″]وضو[/pb_glossary] گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع میكند. فقط وقتی سوی كم رنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شكستهی او را روشن میكرد، وحشتی كه در چهرهی او نقش بسته بود [pb_glossary id=”474″]نمودار میشد[/pb_glossary].
مأمور اولی به اسم محمّدوَلیِ [pb_glossary id=”1140″]وَکیل باشی[/pb_glossary] از زندانی [pb_glossary id=”476″]دلِ پُری داشت[/pb_glossary]. راحَتَش نمیگذاشت. حرفهای [pb_glossary id=”477″]نیشدار[/pb_glossary] به او میزد. [pb_glossary id=”478″]فحشش[/pb_glossary] میداد و تمام [pb_glossary id=”1142″]صدماتی[/pb_glossary] را كه راه دراز و باران و تاریكی و سرمای پاییز به او میرساند، [pb_glossary id=”1460″]از چشم گیله مرد میدید[/pb_glossary].
«[pb_glossary id=”479″]ماجراجو[/pb_glossary]، [pb_glossary id=”480″]بیگانهپرست[/pb_glossary]. تو دیگه میخواستی چی كاركنی؟ شلوغ میخواستی بكنی! [pb_glossary id=”481″]خیال[/pb_glossary] میكنی مملكت صاحب نداره؟»
«بیگانهپرست» و «ماجراجو» را محمدوَلی از فرمانده یاد گرفته بود و فرمانده هم از رادیو و [pb_glossary id=”1143″]مَطبوعات[/pb_glossary] مِلّی آموخته بود. «شش ماهه دولت هی داد میزنه، میگه بیایید حَقِ اربابُو بدید، مگه كسی حرف گوش میده، به [pb_glossary id=”485″]مفتخوری[/pb_glossary] عادت كردند. گُذَشت. دورهی [pb_glossary id=”486″] هرج و مرج[/pb_glossary] تمام شد. پس مالک از كجا زندگی كنه؟ [pb_glossary id=”487″]مالیات[/pb_glossary] را از كجا بده؟ دولت پول نداشته باشه، پس [pb_glossary id=”488″]تکلیف[/pb_glossary] ما چیه؟ همین طوری کردید که پارسال چهار ماه حقوق ما را [pb_glossary id=”489″]عقب انداختند[/pb_glossary]. اما دیگه حالا دولت قوی شده. بُلشِویک بازی تموم شد. یک ماهه كه هی میرم تو قهوهخونه. از این [pb_glossary id=”490″]آبادی[/pb_glossary] به آن آبادی میرم: میگم بابا بیایید حق اربابُو بدید. [pb_glossary id=”491″]اِعلان[/pb_glossary] دولتُو آوردم، چسبوندم، براشون خوندم كه اگه [pb_glossary id=”492″]رُعایا[/pb_glossary] نخوان سَهمِ مالكُو بِدند «به سرکار… فرماندهی پادگان… مراجعه نموده تا به وسیله [pb_glossary id=”493″]اَمنیه[/pb_glossary]، کُلیهی [pb_glossary id=”494″]بهرهی[/pb_glossary] مالكانهی آنها [pb_glossary id=”495″]وصول[/pb_glossary] و [pb_glossary id=”496″]ایصال[/pb_glossary] شود.»
بهشون گفتم كه سركار فرماندهی [pb_glossary id=”497″]پادگان[/pb_glossary] كیه، تو گوششون فرو كردم كه من همه كارهاش هستم. بهشون حالی كردم كه وصول و ایصال یعنی چه. مگر حرف [pb_glossary id=”1148″]شِنُفتَند[/pb_glossary]؟ آخه میگید: مالک زمین بده، [pb_glossary id=”1149″]مخارج[/pb_glossary] آبیاری رو تحمل كنه و آخرش هم ندونه كه [pb_glossary id=”498″]بهره[/pb_glossary] مالِكونَه شُو میگیره یا نه! ندادند، حالا دولت قدرت داره، دو برابرشُو میگیره. ما كه هستیم. [pb_glossary id=”499″]گردن كلفتتر[/pb_glossary] هم شدیم. لباس امریكایی، پالتوی امریكایی، کامیون امریكایی، همه چی داریم. مگر كسی گوش میداد. سهم مالک چیه؟ [pb_glossary id=”500″]دریغاز[/pb_glossary] یک [pb_glossary id=”501″]پیاله[/pb_glossary] چای كه به من بدند. حالا… حالا…» بعد [pb_glossary id=”502″]قهقهه[/pb_glossary] میزد و میگفت: «حالا، خدمتتون میرسند. بگو ببینم تو چه كاره بودی؟ لاوَر بودی؟ سواد داری؟»
گیله مرد [pb_glossary id=”1464″]گوشش به این حَرفها بِدِهکار نَبود[/pb_glossary] و اَصلا جَواب نمیداد. از [pb_glossary id=”503″]تولَم[/pb_glossary] تا اینجا بیش از چهار ساعت در راه بودند و در تمام مدت، محمدولیِ وکیلباشی [pb_glossary id=”504″]دست بردار نبود[/pb_glossary]. تهدید میكرد، [pb_glossary id=”505″]زخم زبان[/pb_glossary] میزد، حساب كهنه پاک میكرد. گیله مرد فقط در این فكربود كه چگونه بِگُریزَد.
اگر از این سلاحی كه دست وكیل باشی است، یكی دست او بود، گیرش نمیآوردند. اگر سلاح داشت، اصلا کسی او را سر [pb_glossary id=”508″]زراعت[/pb_glossary] نمیدید كه به این [pb_glossary id=”509″]مفتی[/pb_glossary] مأمور بیاید و او را ببرد. چه تفنگهای خوبی دارند! اگر صد تا از اینها دست آدمهای آگُل بود، هیچكس نمیتوانست پا تو جنگل بگذارد.اگر از این تفنگها داشت، اصلاً خیلی چیزها، این طوری كه امروز هست، نبود.
اگر آن روز تفنگ داشت، امروز صغرا زنده بود و او [pb_glossary id=”1469″]محض خاطر[/pb_glossary] بچهی شیرخوارهاش مجبور نبود سر زراعت برگردد و [pb_glossary id=”511″]زخم زبان[/pb_glossary] آگُل لولِمانی را تحمل كند كه به او میگفت: «تو مرد نیستی، تو ننهی بچهات هستی.» اگر صد تا از این تفنگها در دست او و آگل لولمانی بود، دیگر كسی اسم بهرهی مالكانه [را] نمیبرد.
تفنگ چیه؟ اگر یک چوب كُلُفتِ دستی گیرش میآمد، كار این وكیلباشی[pb_glossary id=”512″] شیرهای[/pb_glossary] را میساخت. كاش باران [pb_glossary id=”513″]بند میآمد[/pb_glossary] و او میتوانست تكّه چوبی پیدا كند. آن وقت خودش را به زمین میانداخت، با یک [pb_glossary id=”514″]جَست[/pb_glossary] برمیخاست و در یک چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتی بر سرنیزه وارد میكرد كه تفنگ از دست محمدولی بپرد… كار او را می ساخت… اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او حركت میكرد، گویی وجود او اشکالی در اجرای نقشه بود. او را نمیشناخت. هنوز قیافهاش را ندیده بود، با او یک كلمه هم حرف نزده بود.
كشتن كسی كه آدم او را ندیده و نشناخته كار آسانی نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گیرش میآمد، میدانست كه باش چه كند. با دندانهایش حَنجَرهی او را [pb_glossary id=”1467″]میدَرید[/pb_glossary]. با ناخنهایش چشمهایش را درمیآورد… گیله مرد لرزید، نگاه كرد. دید محمدولی كنار او راه میرود و از سرنیزهاش آب میچكد. از جنگل صدای زنی كه [pb_glossary id=”519″]غش كرده[/pb_glossary] و جیغ میزند، میآید. محض خاطر بچهاش امروز گیر اُفتاده بود.
حرف سر این است كه تا چه اندازه اینها از وضع او با خبر هستند. تا کُجایَش را میدانند؟ محمدولی به او گفته بود: «خان نایب گفته یک سر بیا تا فومن و برو. می خواهند بدانند كه از آگل خبری داری یا نه.» به حرف اینها نمیشود اعتماد كرد و آگُل تا آن دقیقهی آخر به او میگُفت: «نَرو، برنَگَرد، نرو سَرِ زِراعَت!» پَس بَچهاش را چه بِكُنَد؟ او را به كه بِسپُرَد؟ اگر بچه نبود، دیگر کسی نمیتوانست او را پیدا كند. آنوقت چه آسان بود گرفتنِ اِنتقامِ صغرا . از عُهدهیِ صَدها از اینها برمیآمد. اما آگل لولمانی آدم دیگری بود. چشمش را هم میگذاشت و تیر در میكرد. مخصوصاً از وقتی كه دخترش مُرد، خیلی [pb_glossary id=”1471″]قسی[/pb_glossary] شده بود. او [pb_glossary id=”1472″]بیخودی[/pb_glossary] همینطوری میتوانست كسی را بكشد. آگل می توانست با یک تیر از پشت سر كلکِ مأمور دومی را كه سه قدم پیشاپیش او پوتینهایش را به آب و گل میزند بكند، اما این كار از دست او برنمیآمد. [pb_glossary id=”1474″]از او ساخته نیست[/pb_glossary]. محمدولی را دیده بود. او را میشناخت، شنیده بود روزی به كومهیِ او آمده و گفته بوده است: «اگه فُوری پیش نایب به فومن نره، گلوی بچه را میزنم سرنیزه و میبرم تا بیاید عقب بچهاش.» این را به مارجان گفته بود.
مأمور دومی پیشاپیش آنها حركت میكرد. از آنها بیش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختی و بیچارگی خودش بود. او را از [pb_glossary id=”526″]خاش[/pb_glossary] آورده بودند. بیخبر از هیچجا، آمده بود گیلان. برنج این ولایت [pb_glossary id=”1476″]بهش نمیساخت[/pb_glossary]. باران و رطوبت بیحالش كرده بود. با دو پتو شبها یخ میكرد. روزهای اول هر چه كم داشت از كومههای گیلهمردان جمع كرد. به آسانی میشد اسمی روی آن گذاشت. «اینها اثاثیهای است كه گیله مردان قبل از ورود [pb_glossary id=”529″]قُوای[/pb_glossary] دولتی از خانههای [pb_glossary id=”530″]مَلّاكین[/pb_glossary] [pb_glossary id=”531″]چپاول[/pb_glossary] كردهاند.» اما بدبختی این بود كه در [pb_glossary id=”532″]كومهها[/pb_glossary] هیچ چیز نبود. در تمام این صفحات یک تكّه شیشه پیدا نشد كه با آن بتواند ریش خود را اصلاح كند، چه برسد به آینه. مأمورِ بَلوچ [pb_glossary id=”1477″]مَزهیِ این زندگی را چشیده بود[/pb_glossary]. [pb_glossary id=”533″]مُكَرَر[/pb_glossary] زندگی خود آنها را [pb_glossary id=”534″]غارت كرده بودند[/pb_glossary].
آنجا در ولایت آنها آدمهای خان [pb_glossary id=”1478″]یک مَرتَبه[/pb_glossary] مثل [pb_glossary id=”536″]مور[/pb_glossary] و ملخ میریختند توی دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ، هرچه داشتند میبردند. به بچّه و پیرزن رحم نمیكردند. داغ میكردند، یكی دو مرتبه كه مردم ده بیچاره میشدند، كدخدا را پیش خان همسایه میفرستادند و از او كمک میگرفتند و بدین طریق دهكدهای [pb_glossary id=”1481″]به تَصَرُف خانی در میآمد[/pb_glossary]. این داستانی بود كه بلوچ از پدرش شنیده بود. خود او هرگز رعیتی نكرده بود. او همیشه از وقتی كه به خاطرش هست، تفنگدار بوده و همیشه [pb_glossary id=”542″]مزدور[/pb_glossary] خان بوده است. اما در بچگی مزهی غارت و بیخانمانی را چشیده بود. مأمور بلوچ وقتی فكر میكرد كه حالا خود او مأمور دولت شده است وحشت میكرد. برای اینكه او بهتر از هركس میدانست كه در زمان تُفَنگداریَش چَند نفر اَمنیه و سرباز کُشته است. خودش میگفت: «[pb_glossary id=”1483″]به اندازهی موهای سرم[/pb_glossary].» برای او زندگی جدا از تفنگ وجود نداشت. او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد. آدمكشی برای او [pb_glossary id=”1484″]مثل آب خوردن بود[/pb_glossary]، تنها دفعهای كه شاید از آدمكشی [pb_glossary id=”543″]مُـتِـاَثِـر[/pb_glossary] شد، موقعی بود كه با اسب، سرباز جوانی را كه شتر وَرَش داشته بود، در بیابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نیاورد، خوابید، سرباز تفنگش را انداخت زمین و پُشتِ [pb_glossary id=”545″]پالانِ[/pb_glossary] شتر پنهان شد. بلوچ چند تیر انداخت و نزدیکش رفت. تفنگ او را برداشت و میخواست سَرَش را كه از پُشتِ [pb_glossary id=”546″]كوهانِ[/pb_glossary] شتر دیده میشد، هَدف قرار دهد كه سرباز داد زد: «[pb_glossary id=”1485″]اَمان[/pb_glossary] برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چه كارت كنم؟ نكشمت كه از بیآبی میمیری!» بعد فكر كرد پیش خودش و گفت:« یک گلوله هم یک گلوله است» افسار شتر را گرفت و برگشت: «یه میدان آنطرفتر، چشمه است. برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمی شتر را [pb_glossary id=”547″]یدک کشیده[/pb_glossary] و بعد خواست او را رها كند، چون كه به درد نمیخورد. دید، نمی شود سرباز و شتر را همین طور به حال خودشان گذاشت، برگشت و با یک تیر كار سرباز را ساخت. این تنها قتلی است كه گاهی او را ناراحت میكند. خودش هم میدانست كه بالاخره سرنوشت او نیز یک چنین مرگی را دربَردارد. پدرش، دو برادرش، اغلبِ [pb_glossary id=”1486″]كَسانَش[/pb_glossary] نیز با ضَربِ تیر دشمن جان سپرده بودند. وقتی خانها به تهران آمدند و وكیل شدند، او نیز چاره نداشت جز اینكه امنیه شود. اما هیچ انتظار نداشت كه او را از [pb_glossary id=”551″]دیار[/pb_glossary] خود آواره كنند و به گیلانی كه آن قدر مرطوب و سرد است، بِفِرستَند.
آیا میدانید….
رضاخان در سال ۱۳۰۴ به تخت سلطنت نشست و با شعار توسعه و پيشرفت ايران درصدد اصلاح ارتش، جادهسازی و گسترش شبكهی راه آهن برآمد. اصلاحاتی که گرچه اساسی و مهم بود بصورت تحمیلی از سوی دولت صورت میگرفت. کمااینکه وی برای تأمين نيازهای مالی برای چنین اصلاحاتی مجبور بود مالياتهای سـنگينی بـر مـردم، ازجمله طبقهی كشاورز تحميل كند (آهنگران، :1380 155). مالكان نيز به كمـک مامورین نظامی(امنیهها) از رعایا سهمهای بیشتری از محصولات طلب میکردند و در نهایت زمين دهقانان را تصاحب میكردند و آنان را به مستأجر زمين مبدل میكردند (همان: 157). در استان گيلان تا اواسط قرن بیستم، بيش از 90 درصد از زمينها، از آن مالكان بزرگ شد (همان: 159). اصرار حكومت مركزی برای افزايش حجـم توليدات كشاورزی، ماشينآلات كشاورزی را وارد روستا و شيوهی مكانيزهی کشاورزی را جايگزين روش سنتی كرد. «اين امر موجب وابستگی حيات روستا به شهر و وابستگی كشاورزی به دولـت شد» (همان: 90). در داستان به خوبی میتوان فارغ از اعداد و ارقام و شعارهای سیاسی و نقل تاریخی، شاهد تجربهی زیستهی انسانهایی مانند گیلهمرد باشیم که این اصلاحات را زیستهاند. اختلاف طبقاتی را نیز میتوان در پوشش گرم و ضد باران و آبِ مامورین نظامی در مقابل لباس دائما خیس گیلهمرد دید.[footnote]آهنگران، محمد رسول ( 1380) . اصلاحات اقتصادی رضاخان و تأثير عوامل خارجي، تهران: انتشـارات مركـز اسناد انقلاب اسلامی .[/footnote]
مأمور بلوچ اَبداً توجهی به گیلهمرد نداشت و برای او هیچ فرقی نمیكرد كه گیلهمرد فرار كند یا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگریزد با تیر كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمینان داشت. مأمور بلوچ در این فكر بود كه هرطوری شده [pb_glossary id=”1487″]پول و پلهای[/pb_glossary] پیدا کند و دو مرتبه بگریزد به همان بیابانهای داغ، بالاخره بیابان آن قدر وسیع است كه اَمنیهها نمیتوانند او را پیدا كنند. هر كدام از این مأمورین وقتی خانهی كسی را [pb_glossary id=”553″]تَفتیش[/pb_glossary] میكردند، چیزی گیرشان میآمد. در صورتی كه امروز صبح در كومهی گیلهمرد، وکیلباشی [pb_glossary id=”1488″]چهارچشمی[/pb_glossary] مواظب بود كه او چیزی [pb_glossary id=”1489″]به جیب نَزَنَد[/pb_glossary]. خودش هر چه خواست كرد، پنجاه تومان پولی كه از جیب گیلهمرد درآورد، صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چیزی كه او توانست به دست آورد، یک [pb_glossary id=”554″]تپانچه[/pb_glossary] بود. آن را در كروج، لای دستههای برنج پیدا كرد. یک مرتبه فكر تازهای به كلهی مأمور بلوچ زد. تپانچه اقلاً پنجاه تومان میارزد. بیشتر هم میارزد، [pb_glossary id=”1490″]پایَش بیُفتَد[/pb_glossary]، كسانی هستند كه صد تومان هم میدهند، ساخت ایتالیاست. فِشَنگَش كم است… حالا كسی هم اسلحه نمیخرد. این دهاتیها مال خودشان را هم میاندازند تویِ دریا. پنجاه تومان میارزد. به شرط آن كه پول را با خود آورده و به كسی نداده باشد.
باد دست بردار نبود. مُشت مُشت باران را توی گوش و چشم مامورین و زندانی میزد. میخواست پتو را از گردن گیلهمرد باز كند و بارانیهای مامورین را [pb_glossary id=”1491″]به یغما ببرد[/pb_glossary]. غرش آبهای غلیظ، جیغ مرغابیهای وحشی را خفه میكرد. از جنگل گویی زنی كه درد میکشید، شیون میزد. گاهی در هم شكستن ریشهی یک درخت كهن، زمین را به لرزه درمیآورد. یک موج باد از دور با خَشخاش شروع و با زوزهی وحشیانهای ختم میشد. تا قهوهخانهای كه رو به آن در حركت بودند، چند صد [pb_glossary id=”559″]ذَرع[/pb_glossary] بیشتر فاصله نبود، اما در تاریکی و بارش و باد، سوی كم رنگ چراغ نفتی آن، دور به نظر میآمد. وقتی به قهوه خانه رسیدند، محمدولی از قهوهچی پرسید:
– [pb_glossary id=”560″]كته[/pb_glossary] داری؟
– [pb_glossary id=”1492″]داریمی[/pb_glossary]
- چای چطور؟
– چای هم داریمی
– چراغ هم داری؟
– [pb_glossary id=”1493″]ها، ای دانه[/pb_glossary]
– اتاق بالا را زود خالی كن!
- [pb_glossary id=”1494″]بوجورو اتاق، توتون خوشكا كودیم.[/pb_glossary]
– زمینش كه خالی است
- خالیه
– اینجا پست امنیه نداره؟
- [pb_glossary id=”1495″]چَرِه[/pb_glossary]، داره
- كجا؟
ای ذره اوطرفتر. [pb_glossary id=”1496″]شب ایسابید، بوشوییدی[/pb_glossary]
- بیا ما را ببر به اتاق بالا.
«اتاق بالا» رو به [pb_glossary id=”561″]ایوان[/pb_glossary] باز می شد. از ایوان كه [pb_glossary id=”1497″]طارمی[/pb_glossary] چوبی داشت، افق روشن پدیدار بود.
اما باران هنوز میبارید و در اتاق كاهگلی كه به سقف آن برگهای توتون و هندوانه و پیاز و سیر آویزان كرده بودند، بوی نم میآمد. محمدولی گفت: «یاالله، میری گوشهی اُتاق، جُم بخوری میزنم.»
بعد رو كرد به قهوهچی و پرسید: «آن طرف كه راه به خارج نداره؟» قهوهچی وقتی گیلهمرد جوان را در نور كم رنگ چراغ بادی دید، فهمید كه كار از چه قرار است و در جواب گفت: «[pb_glossary id=”1498″]راه ناره. سركار، انم از هوشانه كی ماشینا لوختا كوده؟[/pb_glossary]»
- برو مردی كه عقب كارت. بیشرف، نگاه به بالا بكنی همه [pb_glossary id=”564″]بساط[/pb_glossary] تو به هم میزنم. خود تو از این بدتری. بعد رو كرد به مامور بلوچ و گفت: «خان، این جا باش، من پایین [pb_glossary id=”565″]كشیک[/pb_glossary] میدم. بعد من میآم بالا، تو برو پایین كشیک بكش و چایی هم بخور.»
گیلهمرد در اتاق تاریک نیمتنهی آستین كوتاه را از تن كند و آب آن را فشار داد، دستی به پاهایش كشید. آب صورتش را جمع كرد و به زمین ریخت. شلوارش را بالا زد، كمی ساق پا و سر زانو و رانهایش را مالش داد، از سرما چندشَش شد. خود را تكانی داد و زیر چشمی نگاهی به مامور دومی انداخت. مامور بلوچ تفنگش را با هر دو دست محكم گرفته و در ایوان باریكی كه مابین طارمی و دیوار وجود داشت، ایستاده بود و اُفق را تماشا میكرد. در تاریكی جز [pb_glossary id=”570″]نفیر[/pb_glossary] باد و شرشر باران و گاهی جیغ مرغابیهای وحشی، صدایی شنیده نمیشد. گویی در عمق جنگل زنی شیون میكشید، مثل این كه میخواست دنیا را پر از ناله و فغان كند.
برعكس محمدولی، مامور بلوچ هیچ حرف نمیزد. فقط سایهی او در زمینهی ابرهای خاکستری كه در افق دایماً در حركت بود، علامت و نشان این بود كه راه آزادی و زندگی به روی گیلهمرد بسته است.
باد كومه را تكان میداد و فغانی كه شبیه به شیون زن دردكش بود، خواب را از چشم گیله مرد میربود، به خصوص كه گاهگاه، باد ابرهای [pb_glossary id=”575″]حایل[/pb_glossary] قرص ماه را پراكنده میكرد و برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم او را خسته میساخت. صدایی كه از جنگل میآمد، شبیه نالهی صغرا بود، درست همان موقعی كه گلولهای از بالا خانهی كومهی كدخدا، در تولم به پهلویش خورد.
صغرا بچه را گذاشت زمین و شیون كشید… «نمیخواهی فرار کنی؟» «نه!» بی اختیار جواب داد: «نه»، ولی دست و پای خود را جمع كرد. او تصمیم داشت با اینها حرف نزند. چون این را شنیده بود كه با مامور نباید زیاد حرف زد. اینها از هر كلمهای كه از دهان آدم خارج شود، به نفع خودشان نتیجه میگیرند. در [pb_glossary id=”577″]استنطاق[/pb_glossary] باید ساکت بود. چرا بیخودی جواب بدهد. امنیه میخواست بفهمد كه او خواب است یا بیدار و از جواب او فهمید، دیگر جواب نمیدهد. «ببین چه میگم!» صدای گرفته و سرماخوردهی بلوچ در نفیر باد گم شد. طوفان غوغا میكرد، ولی در اتاق سكوت وحشتزایی [pb_glossary id=”1499″]حكمفرما[/pb_glossary] بود. گیله مرد نفسش را گرفته بود.«نترس!»
گیلهمرد میترسید. برای این كه صدای زیر بلوچ كه از لای لب و ریش بیرون میآمد، او را به وحشت میافکند. «من خودم مثل تو راهزن بودم.» بلوچ خاموش شد. [pb_glossary id=”1500″]دل گیلهمرد هُری ریخت پایین[/pb_glossary]، مثل این كه اینها بویی بردهاند. «مثل تو راهزن بودم». نامسلمان دروغ میگوید، میخواهد از او حرف دربیاورد. [pb_glossary id=”581″]هیبت[/pb_glossary] خاموشی امنیه بلوچ را [pb_glossary id=”582″]متوحش كرد [/pb_glossary]. آهسته تر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتیش می كردم…» در تاریكی صدای خش و خش آمد، مثل این كه دستی به دستههای برگ توتون كه از سقف آویزان بود، خورد. «تكان نخور میزنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید كننده بود. گیلهمرد در تاریکی دید كه امنیه به طرف او [pb_glossary id=”1501″]قراول رفته است[/pb_glossary].
«بنشین!»دهاتی نشست و گوشش را تیز كرد كه با وجود هیاهوی سیل و باران و باد، دقیقاً كلماتی را كه از دهان امنیه خارج می شود، بشنود. بلوچ پچپچ می كرد.«تو كروج -میشنوی؟- وسط یک دسته برنج یه تپونچه پیدا کردم. تپونچه رو كه میدونی مال كیه. گزارش ندادم. برای آن كه ممكن بود كه [pb_glossary id=”588″]حیف و میل[/pb_glossary] بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحویل بدم، میدونی كه اعدام روی شاخته.»
سكوت. مثل این كه دیگر طوفان نیست و درختان كهن نعره نمیكشند و صدای زیر بلوچ، تمام این نعرهها و هیاهو و غرش و ریزشها را میشكافت. «گوش میدی؟ نترس، من خودم رعیت بودم، میدونم تو چه میكِشی، ما از دستِ خانهای خودمان خیلی صدمه دیدهایم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنیهها هستند. من خودم یاغی بودم، به اندازهی موهای سرت آدم كشتهام. برای این است كه امنیه شدم، تا از شرِ امنیه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نمیآد كه جوونی مثل تو فدا بشه، فدای هیچ و پوچ بشه، یک ماهه كه از زن و بچهام خبری ندارم، برایشان [pb_glossary id=”1502″]خرجی[/pb_glossary] نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اینجا نبودم. می خواهی این تَپونچه را بهت پس بدهم؟»
گیلهمرد خِرخِر نفس میكشید، چیزی گلویش را گرفته بود، دلش میتپید، عرق روی پیشانیش نشسته بود. صورت [pb_glossary id=”595″]مَخوفی[/pb_glossary] از اَمنیهی بلوچ در ذهن خود تصویر كرده و از آن در هراس بود، نمیدانست چه كار كند. دلش می خواست بلند شود و آرام تر نفس بكشد. «تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تیره، هر هفت فشنگ در شونه است، برای تیراندازی حاضر نیست، بخواهی تیراندازی كنی، باید [pb_glossary id=”597″]گَلنگَدَن[/pb_glossary] را بكشی، من این تپونچه را بهت میدم.»
دیگر گیله مرد طاقت نیاورد. «نمیدی، دروغ میگی! چرا نمیذاری بخوابم؟ زجرم میدی! مسلمانان به دادم برسید! چی میخواهی از جونم؟» اما فریادهای او نمی توانست به جایی برسد، برای این كه طوفان هرگونه صدای ضعیفی را در امواج باد و باران خفه میكرد.
«داد نزن! نترس! بهت میدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنیهی فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنیدی كه چند روز پیش یک اتوبوسُو توی جاده [pb_glossary id=”599″] لُخت كردند[/pb_glossary]؟ از آن روز تا حالا هرچی آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پیغمبر عقیده دارم، خدا را خوش نمیآد كه …»گیلهمرد آرام شد. راحت شد، خیلی از آنها را گرفتهاند. از او میخواهند تحقیق كنند.
«چرا داد میزنی؟ بهت میدم! اصلا بهت میفروشم. هفت تیر مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونهی تو پیدا كردم، خودت میدونی كه اعدام رو شاخته، به خودت میفروشم، پنجاه تومن كه میارزه، تو، تو خودت میدونی با محمدولی، هان؟ نمیارزه؟ پولت پیش خودته. یا دادی به كسی؟»
گیله مرد آرام شده بود و دیگر نمیلرزید، دست كرد از زیر پتو دستمال بستهای كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس یک تومانی را كه خیس و نیمه خمیر شده بود حاضر در دست نگه داشت. «بیا بگیر!»
حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد. «نه، این طور نمیشه، بلند میشی وامیسی، پشتت را میكنی به من. پول را می اندازی توی جیبت، من پول را از جیبت در میآورم، اون وقت هفت تیر را میاندازم توی جیبت، دستت را باید بالا نگهداری. تكون بخوری با قنداق تفنگ میزنم تو سرت. ببین من همهی حُقّههایی را كه تو بخواهی بزنی، بَلَدم. تمام مدتی كه من كشیک میدم باید رو به دیوار پشت به من وایسی، تكان بخوری گلوله توی كمرت است. وقتی من رفتم، خودت میدونی با وكیل باشی.»
شُرشُرِ آب یک نواخت تكرار میشد. این آهنگ كشنده، [pb_glossary id=”601″]جان گیلهمرد را به لب آورده بود[/pb_glossary]. آب از ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمهی كوچكی در میان این [pb_glossary id=”604″]غلیان[/pb_glossary] و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل و جگر گیلهمرد را میخورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بستههای سیر را به حركت درمی آورد و سر انگشتان او را قلقلک می داد. پیراهن [pb_glossary id=”605″]كرباس[/pb_glossary] تر، به پشت او می چسبید. تپانچه در جیبش سنگینی میكرد.
گاهی تا یک دقیقه نفسش را نگاه میداشت تا بهتر بتواند صدایی را كه میخواهد بشنود. او منتظر صدای پای محمدولی بود كه به پله های چوبی بخورد. گاهی زوزهی باد خفیفتر میشد، زمانی در ریزش یک نواخت باران [pb_glossary id=”607″]وقفهای [/pb_glossary] حاصل میگردید و [pb_glossary id=”608″]بِالنتیجه[/pb_glossary] در آهنگ شرشر ناودان نیز تاثیر داشت، ولی صدای پا نمیآمد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: «آهای محمد ولی؟ آهای محمدولی!» نفس راحتی كشید. این یک تغییری بود.«آهای محمد ولی..».
گیله مرد گوشش را تیز كرده بود. به محض این كه صدای پا روی پله های چوبی به گوش برسد، باید خوب مراقب باشد و در آن لحظهای كه امنیه ی بلوچ جای خود را به محمدولی میدهد، برگردد و از چند ثانیهای كه آن ها با هم حرف میزنند و خش خش حركات او را نمیشنوند، استفاده كند، هفت تیر را از جیبش درآورد و آماده باشد. مثل این كه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب گفت.
ای كاش باران برای چند دقیقه هم شده، بند میآمد، كاش نَفیِر باد خاموش میشد. كاش غرش سیلآسا برای یک دقیقه هم شده است، قطع میشد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه است، چند ثانیه یا كمتر. اگر در این چند ثانیه شُرشُر یک نواخت آب ناودان بند میآمد، با گوش تیزی كه دارد، خواهد توانست كوچکترین حركت را درک كند. آن وقت به تمام این زجرها [pb_glossary id=”609″]خاتمه[/pb_glossary] داده میشد. میرود پیش بچهاش، بچه را از مارجان میگیرد، با همین تفنگ وكیلباشی می زند به جنگل و آن جا میداند چه كند. از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخههای درختان نمیشنید. گویی زنی در جنگل جیغ میكشید، ولی بلوچ داشت صحبت میكرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام قوای بدنی او متوجه صدایی بود كه از پایین میرسید، ولی نفیر باد و ریزش باران از نفوذ صدای دیگری جلوگیری میكرد.
«تكون نخور، دستت را بذار به دیوار!» گیلهمرد تكان خورده بود، بیاختیار حركت كرده بود كه بهتر بشنود. گیله مرد آهسته گفت: «گوش بدن بیدین چی گم.» بلوچ نشنید. خیال میكرد، اگر به زبان گیلک بگوید، متحرمانهتر خواهد بود. «آهای برار، من ته را كی كار نارم. وهل و گردم كی وقتی آیه اونا بیدینم.» باز هم بلوچ نشنید. صدای پوتین هایی كه روی پله های چوبی می خورد، او را ترسانده و در عین حال به او امید داد.
«عجب بارونی، دست بردار نیست!»
این صدای محمدولی بود، این صدا را می شناخت.
در یک چشم به هم زدن، گیله مرد تصمیم گرفت. برگشت. دست در جیبش برد. دستهی هفت تیر را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گَلَنگَدَن كشیده شود و تَپانچه آماده برای تیراندازی شود، اما حالا موقع تیراندازی نبود، برای آن كه در این صورت مامور بلوچ برای حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تیراندازی كند و از عهدهی هر دو آن ها نمی توانست برآید. ای كاش می توانست گلنگدن را بكشد تا دیگر در هر زمانی كه بخواهد آماده برای حمله باشد. هفت تیر را كه خوب می شناخت از جیب درآورد. آن را وزن كرد، مثل این كه بدین وسیله اطمینان بیشتری پیدا میكرد. در همین لحظه صدای كبریت نقشهی او را برهم زد. خوشبختانه كبریت اول نگرفت.«مگر باران می ذاره؟ كبریت ته جیب آدم هم خیس شده.»كبریت دوم هم نگرفت، ولی در همین چند ثانیه گیله مرد راه دفاع را پیدا كرده بود، هفت تیر را به جیب گذاشت. پتو را مثل شِنِلَش روی دوشَش انداخت و در گوشهی اتاق [pb_glossary id=”611″]كِز كرد [/pb_glossary].«آهای، چراغو بیار ببینم، كبریت خیس شده.» بلوچ پرسید: «چراغ میخواهی چیكار كنی؟»
- هست؟
– نرفته باشد؟
– كجا میتونه بره؟ بیداره، صداش بكن، جواب میده.
محمدولی پرسید: « آی گیله مرد؟… خوابی یا بیدار…»
در همین لحظه كبریت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قیافهی دهاتی را روشن كرد. از تمام صورت او پیشانی بلند و كلاه قیفی بلندش دیده میشد، با همان كبریت سیگاری آتش زد: «مثل این كه سفر قندهار میخواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كَتهات را هم كه خوردی؟ ای برار كله ماهی خور. حالا باید چند وقتی تهران بری تا آش [pb_glossary id=”613″]گل گیوه[/pb_glossary] خوب حالت بیاره. چرا خوابت نمیبره.»
محمدولی تریاكش را كشیده، شنگول بود. «چطوری؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودی یا نبودی؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودی؟ ها؟ جواب نمیدی؟ ها- ها- ها- ها.»
گیله مرد دلش میخواست این قَهقَهه كمی بلندتر میشد تا به او فرصت میداد كه گلنگدن را بكشد و همان آتش سیگار را هدف قرار دهد و تیراندازی كند.«بگو ببینم، آن روزی كه با سرگرد آمدیم تولم كه پاسگاه درست كنیم، همین تو نبودی كه علمدار هم شده بودی و گفتی: ما این جا خودمان [pb_glossary id=”618″]داروغه[/pb_glossary] داریم و كسی را نمیخواهیم؟ بیشرفها، ما چند نفر را كردند توی خانه و داشتند خانه را آتش می زدند. حیف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان مُسَلسَل همه تون را درو میکردم. آن لاور كُلُفتِتون را خودم به درک فرستادم، بگو ببینم، تو هم آن جا بودی؟ راستی آن لاورها كه [pb_glossary id=”1505″]یک زبون داشتند به اندازهی كف دست[/pb_glossary]، حالا كجاند؟ چرا به دادت نمیرسند؟
بعد چندین [pb_glossary id=”1506″]فحش آبدار[/pb_glossary] داد. «تهرون نَسلِشونُو برداشتند، دیگه كسی جرأت نداره [pb_glossary id=”621″]جیک[/pb_glossary] بزنه، بلشویک میخواستید بكنید؟ آن وقت زناشون! چه زنهایی ؟ واه، واه، محض خاطر همونها بود كه سرگرد نمیذاشت تیراندازی كنیم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفتهاند. آخ، اگر دست من بود. نمیدونم چه كارت میكردم؟ چرا گفتند كه تو را صحیح و سالم تحویل بدم؟ حتما تو یكی از آن كُلُفتاشون هستی. والا همین امروز صبح وقتی دیدمت، [pb_glossary id=”1507″]كَلَكِت را میكندم[/pb_glossary]. جلو چشمت زنتُو… اوهوه، چی كار داری میكنی؟ تكون بخوری میزنمت.»
صدای گلنگدن تفنگ، گیله مرد را كه داشت بیاحتیاطی میكرد، سرجای خود نشاند. گیلهمرد بیاختیار دستش به دسته هفت تیر رفت. همان زنی كه چند ماه پیش در واقعه تولم تیر خورد و بعد مرد، زن او بود، صغرا بود، بچهی شش ماهه داشت و حالا این بچه هم در كومهی او بود و معلوم نیست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمی نیست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان این كار ساخته نیست. دیگر كی به فكر بچهی اوست. گیلهمرد گاهی به حرفهای وكیلباشی گوش نمیداد. او در فكر دیگری بود.
نكند كه تپانچه اصلاً خالی باشد. نكند كه بلوچ و وكیل باشی با او شوخی كرده و هفت تیر خالی به او داده باشند. اما فایدهی این شوخی چیست؟ چنین چیزی غیرممکن است. محض خاطر این بچه اش مجبور است گاهی به تولم برگردد. هفت تیر را وزن كرد. دستش را در جیبش نگاه داشت، مثل این كه از وزن آن میتوانست تشخیص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست یا نه. همین حركت بود كه محمدولی را متوجه كرد و لولهی تفنگ را به طرف او آورد. نوک سرنیزه بیش از یک ذرع از او فاصله داشت، و اِلا با یک فشار، لوله را به زمین می كوفت و تفنگ را از دستش درمیآورد: «آهای، برار، خوابی یا بیدار؟ بگو ببینم. شاید ترا به فومن میبرند كه با آگل لولمانی رابطه داری؟» چند فُحش [pb_glossary id=”623″]نثارش كرد[/pb_glossary]. «یک هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده یک اتومبیل را لخت كرد. سبیل اونو هم دود میدند. نوبت اون هم میرسه. بگو بینم، درسته اون زنی كه آن روز در تولم تیر خورد، دختر اونه؟…»
گاهی طوفان به اندازهای شدید میشد كه شنیدن صدای بُرَنده و [pb_glossary id=”624″]با طنین[/pb_glossary] و [pb_glossary id=”1509″]بیگره[/pb_glossary] محمدولی نیز برای گیلهمرد با تمام توجهی كه به او [pb_glossary id=”625″]معطوف میكرد[/pb_glossary] غیر ممکن بود، در صورتی كه درست همین مطالب بود كه او میخواست بداند و از گفتههای وكیلباشی میشد حدس زد كه چرا او را به فومن میبرند. مأمورین (و یا اقلاً كسی كه دستور توقیف اورا داده بود) میدانستند كه او داماد آگل بوده و هنوز هم مابین آن ها رابطهای هست. گیله مرد این را میدانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدر زنش گفته بود كه نباید به او اعتماد كرد و شاید اگر محض خاطر او نبود، امروز آن حادثهی تولم كه محمدولی خوب از آن باخبر است، اتفاق نمیافتاد و شاید صغرا زنده بود و دیگر آگل هم نمیزد به جنگل و تمام این حوادث بعدی اتفاق نمیافتاد و امروز جان او در خطر نبود. یک تكان شدید باد، كومه را لرزاند. شاید هم درخت كهنی به زمین افتاد و از [pb_glossary id=”631″]نَهیب[/pb_glossary] آن كومه تكان خورد.
اما محمدولی [pb_glossary id=”1510″]یكریز[/pb_glossary] حرف میزد، هاهاها میخندید و تهدید میكرد واز زخم زبان لذت میبرد. چه خوب منظرهی داروغه در نظر او هست. سالها مردم را غارتكرد و دمِ پیری باج میگرفت. برای این كه از شَرَّش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سالهای قبل از جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و [pb_glossary id=”1511″]پای امنیهها را از مِلکِ خود بُریده بود[/pb_glossary] و آن ها جرات نمیكردند در آن صفحات [pb_glossary id=”1512″]كیا بیایی[/pb_glossary] كنند. همین آگل پدرزن او واسطه شد كه ویشكا سوقهای را داروغه كردند و واقعا هم دیگر جز اموال رقیبهای خود، مال كس دیگری را نمیچاپید.
محمدولی بار دیگر سیگاری آتش زد. این دفعه کبریت را لحظهای جلو آورد و صورت گیلهمرد را روشن كرد. دود بنفش رنگ بینیِ گیله مرد را سوزاند.«… ببین چی میگم. چرا جواب نمیدی؟ تو همان آدمی هستی كه وقتی ما آمدیم در تولم پست دایر كنیم، به سرگرد گفتی كه ما بهرهی خودمونُو دادیم و نُطق میكردی. چرا حالا دیگر لال شدی؟…»
خوب به خاطر داشت. راست میگفت: وقتی دهاتیها گفتند كه ما داروغه داریم، گفت: بروید نمایندگانتان را معین كنید. با آن ها صحبت دارم. او هم یكی از نمایندگان بود. سرگرد از آنها پرسید كه بهرهی امسالتان را دادید یا نه؟ همه گفتند دادیم. بعد پرسید قبل این كه لاور داشتید دادید، یا بعد هم دادید. دهاتیها گفتند: «هم آن وقت داده بودیم و هم حالا دادهایم.» بعد سرگرد رو كرد به گیلهمرد و پرسید: «مثلاً تو چه دادی؟» گفت: « من ابریشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سیر، غوره، انارترش، پیاز، جاروب، چوكول، كلوش، آرد برنج، همه چی دادم.» بعد پرسید مال امسالَت را هم دادی؟ گیله مرد گفت: «امسال ابریشم دادم، برنج هم میدهم.» بعد یك مرتبه گفت:« برو [pb_glossary id=”644″]قُبوضت[/pb_glossary] را بردار و بیاور.» بیچاره لطفعلی پیرمرد گفت: «شما كه نمایندهی مالک نیستید!» تا آمد حرف بزند، سرگرد خواباند بیخ گوش لطفعلی. آن وقت دهاتیها از اتاق آمدند بیرون و معلوم نشد كی شیپور كشید كه [pb_glossary id=”647″]قَریبِ[/pb_glossary] چندین هزارنفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تیراندازی شد و یک تیر به پهلوی صغرا خورد و لطفعلی هم جابه جا مرد.
دهاتیها شب جمع شدند و همین داروغه پیشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر شب یک [pb_glossary id=”649″]جوخهی[/pb_glossary] دیگرسرباز نرسیده بود، اثری از آنها باقی نمیماند… محمدولی سیگار میكشید. گیلهمرد فكر كرد، همین الان بهترین فرصت است كه او را [pb_glossary id=”684″]خَلعِ سلاح[/pb_glossary] كنم. تمام بدنش می لرزید. تصور مرگ دلخراش صغرا اختیار را از كف او ربوده بود. خودش هم نمی دانست كه از سرما می لرزد یا از پریشانی… اما محمدولی دست بردار نبود
– «تو خیلی [pb_glossary id=”1513″]اوستایی[/pb_glossary]. از آن كهنهكارها هستی. یک كلمه حرف نمیزنی، میترسی كه خودت را لو بدهی.» بگو ببینم، كدام یک از آنهایی كه توی اتاق با سرگرد صحبت میكردند، آگل بود؟ من از هیچكس [pb_glossary id=”1514″]باکی ندارم[/pb_glossary]. آگل لامذهبه، خودم میخواهم [pb_glossary id=”1515″]كَلَکَش را بِكَنَم[/pb_glossary]. دلم میخواهد گیرِ خود من بیُفته، كدام یكیشون بودند. حتما آن كه بالا دست تو وایساده بود، ها، چرا جواب نمیدی، خوابی یا بیدار؟…»
نفیر باد نعرههای عجیبی از قعر جنگل به سوی كومه همراه داشت: جیغ زن، غرش گاو، ناله و فریاد اعتراض. هرچه گیله مرد دقیقتر گوش میداد، بیشتر میشنید، مثل این كه نالههای دلخراش صغرا موقعی كه تیر به پهلوی او اصابت كرد، نیز در این هیاهو بود. اما شرشر كشندهی آب ناودان بیش از هر چیزی دل گیله مرد را می خراشاند، گویی كسی با نوک ناخن زخمی را ریش ریش میكند. دندانهایش به ضرب آهنگ یکنواختِ ریزش آب به هم میخورد و داشت [pb_glossary id=”664″]بیتاب[/pb_glossary] میشد. آرامشی كه در اتاق حكم فرما بود، ظاهراً محمدولی وكیل باشی را مشكوک كرده بود. او میخواست بداند كه آیا گیله مرد خوابیده است یا نه.
- چرا جواب نمیدی؟ شما دشمن خدا و پیغمبرید. قتل همهتون واجبه. شنیدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسلیم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهمیت نمیدم به این كه آن زنی كه آن روز با تیر من به زمین افتاد، دخترش بوده یا نبوده. به من چه؟ من تكلیف مذهبیام را انجام دادم. میگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنیدی؟ من از هیچ كس باكی ندارم. من كشتم، هر كاری از دستش برمیآید بكند…
-تفنگ را بذار زمین. تكون بخوری مُردی…
این را گیلهمرد گفت. صدایِ خفه و گرفتهای بود، وكیلباشی كبریتی آتش زد و همین برای گیلهمرد [pb_glossary id=”1516″]به منزلهی[/pb_glossary] [pb_glossary id=”668″]آژیر[/pb_glossary] بود. در یک چشم به هم زدن تپانچه را از جیبش در آورد و در همان آنی كه نور زرد و دود بنفش كم رنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گیله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولی برای روشن كردن كبریت پاشنه تفنگ را روی زمین تكیه داده، لوله را وسط دو بازو نگه داشته بود. هنگامی كه دستش را با كبریت دراز كرد، سرنیزه زیر بازوی چپ او قرار داشت.
در نور شعله ی كبریت، لولهی هفت تیر و یک چشم باز و سفید گیله مرد دیده میشد. وكیل باشی گیج شد. آتش كبریت دستش را سوزاند و بازویش مثل این كه بیجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.
- تفنگ را بذار رو زمین! تكون بخوری مردی!
لولهی هفتتیر [pb_glossary id=”1155″]شقیقهی[/pb_glossary] وكیل باشی را لمس كرد. گیله مرد دست انداخت بیخ خرش را گرفت و او را كشید توی اتاق.
– صبر كن، الان مزدت را میذارم كف دستت. [pb_glossary id=”672″]رجز بخوان[/pb_glossary]. منو می شناسی؟ چرا نگاه نمیكنی؟…
باران میبارید، اما افق داشت روشن میشد. ابرهای تیره كم كم باز میشدند.
- میگفتی از هیچ كس باكی نداری! نترس، هنوز نمیكشمت، با دست خفهات میكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمُو كُشتی. تو قاتل صُغرا هستی، تو بچهی منو بیمادر كردی. نَسلتُو ور میدارم. بیچارتون میكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمیخوری؟…
تفنگ را از دستش گرفت. وكیل باشی مثل [pb_glossary id=”1517″]جِرزِ خیس خورده وارفت[/pb_glossary]. گیله مرد تفنگ را به دیوار تكیه داد.
تو كه گفتی از آگل نمی ترسی. آگل منم. بیچاره، آگل لولمانی از غصهی دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسلیم میشه. آره آگل نیست كه تسلیم بشه. اتوبوس توی جاده را من زدم. تمام آنهایی كه با من هستند، همشون از آنهایند كه دیگر بیخانمان شدهاند، همشون ازآنهایی هستند كه از سرآب و ملک بیرونشون كردهاند. اینها را بهت میگم كه وقتی میمیری، دونسته مرده باشی. هفت تیرم را گذاشتم تو جیبم. میخواهم با دست بكشمت، میخواهم گلویت را گاز بگیرم. آگل منم. دلم داره خنک میشه…»
از فرط درندگی لهله میزد. نمیدانست چطور دشمن را از بین ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هیكل كوفتهی وكیل باشی تدریجاً دیده میشد.
- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. این پنج ساله یاد گرفتم. خیلی چیزها یاد گرفتهام. میگی مملكت هرج و مرج نیست؟ هرج و مرج مگه چیه؟ ما را میچاپید، از خونه و زندگی آوارهمون كردید. دیگر از ما چیزی نمونده، رعیتی دیگه نمونده. چه قدر همین خودتُو، منُو[pb_glossary id=”680″] تلکه کردی[/pb_glossary]؟ عمرت دراز بود، اگر می دونستم كه قاتل صغرا تویی، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودی؟ كی لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كردید و زیر قولتان زدید؟ نیامدید قسم نخوردید كه دیگر همه امان دارند؟ چرا مردمُو بیخودی میگیرید؟ چرا بیخودی میکشید؟ كی دزدی میكنه؟ جد اندر جد من در این ملک زندگی كردهاند، كدام یک از اربابها پنجاه سال پیش در گیلون بودهاند؟ زبانش تُتُق میزد، به حدی تند میگفت كه بعضی كلمات مفهوم نمیشد. وكیل باشی دو زانو پیشانیش را به كف چوبی اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ میكرد.
كلاهش از سرش افتاده بود روی كف اتاق: «نترس، این جوری نمیكشمت. بلند شو، میخواهم خونتُو بخورم. حیف یک گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستی كه من یک فشنگ خودمُو محض خاطر تو دور بیندازم. بلند شو!»
اما وكیل باشی تكان نمیخورد. حتی با لگدی هم كه گیلهمرد به پای راست او زد، فقط صورتش به زمین چسبید، عضلات و استخوانهای او دیگر قدرت فرمانبَری نداشتند. گیلهمرد دست انداخت و یقهی پالتوی بارانی او را گرفت و نگاهی به صورتش انداخت. در روشنایی خفهی صبح باران خورده، قیافهی وحشت زدهی محمدولی آشكار شد. عرق از صورتش میریخت. چشمهایش سفیدی میزد. بیحالت شده بود. از دهنش كف زرد میآمد، خرخر میكرد.
همین كه چشمش به چشم براق و برافروختهی گیله مرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههای من رحم كن. هر كاری بگی می كنم. منو به جوونی خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تیراندازی میكرد. مسلسل دست من نبود…» گریه میكرد. التماس و عجز و لابهی مامور، مانند آبی که روی آتش بریزند، التهاب گیلهمرد را خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید! به یاد بچهی خودش كه در گوشهی كومه بازی میكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفای صبح ضعف و بیغیرتی محمدولی تنفر او را برانگیخت. روشنایی روز او را به [pb_glossary id=”692″]تعجیل[/pb_glossary] واداشت. گیله مرد تف كرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وکیل باشی كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن كرد و از اتاق بیرون آمد.در جنگل هنوز شیونِ زنی كه زجرش می دادند به گوش می رسید. در همین آن، صدای تیری شنیده شد و گلوله ای به بازوی راست گیله مرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولهی دیگری به سینهی او خورد و او را از بالای ایوان سرنگون ساخت. مامور بلوچ كار خود را كرد.
آیا میدانید…
بلشویسم یک جنبش سیاسی بود که از حزب بلشویک در روسیه به وجود آمد. این حزب به رهبری ولادیمیر لنین، در سال ۱۹۱۷ موفق شد در انقلاب روسیه پیروز شود و دولت کمونیستی را تشکیل دهد.
بلشویکها معتقد بودند که باید نظام سرمایهداری از بین برود و به جای آن، جامعهای بدون طبقات و نابرابری شکل بگیرد. آنها فکر میکردند که کارگران باید قدرت را به دست بگیرند و دولت را اداره کنند. این جنبش به ایدئولوژی مارکسیسم تکیه داشت و به انقلاب کارگران برای ایجاد برابری اقتصادی و اجتماعی اعتقاد داشت.
در سال ۱۹۱۷، پیروزی بلشویکها و تشکیل نظام شوروی بر نهضت جنگل اثر گذاشت. برخی از اعضای نهضت، مانند احسانالله خان، عضو حزب کمونیست بودند و پیوندی بین بلشویکها و نهضت جنگل شکل گرفت که منجر به تشکیل جمهوری شورایی گیلان شد. اما اختلافات میان میرزا کوچک خان و اعضای چپ نهضت، از جمله حیدر خان عمواوغلی، بالا گرفت. حیدر خان برای حل این اختلافات به گیلان رفت ولی به شکلی مشکوک کشته شد. نهایتاً نهضت جنگل توسط نیروهای رضا خان شکست خورد و میرزا در جنگل درگذشت. احسانالله خان به شوروی گریخت و بعدها توسط استالین تصفیه شد.منبع
داستان صوتی گیله مرد
داستان صوتی گیله مرد را میتوانید از اینجا گوش کنید.